۲۰ آذر ۱۳۸۹

عاشق عصبانی

تو کلاس فقط 6 پسر بودیم . یکی از اونا حمید بود .
حمید روز اول ثبت نام موقعی که تو صف بوده چشمش دختری رو میگیره و ازش خوشش میاد . این دختر هیچ وجه شباهتی با حمید نداشت .حمید لاغر بود دختره چاق . حمید روستایی بود کشاورز زاده ، دختره شهری از خانواده فرهنگی. حمید عصبی و تند مزاج دختره خونسرد و بیخیال و ...
دست بر قضا دختره همکلاسی ما از آب درآمد . بنابراین دوران عاشقی حمید دقیقا از لحظه ثبت نام شروع شد و تا لحظه آخر فارغ التحصیلی و خداحافظی و بلکه بعدترش طول کشید. در طول دروه کاردانی که 18 ماه و به عبارتی 540 روز است حمید 535 شب نخوابید . در طول این شبها 107000تارمو از بالش و پتوش جمع کرد ( از بیخوابی ) 5350 بار نرده های پنجره اتاق رو شمرد 535 بار کفشهای خودش ، میثم و هادی رو واکس زد 1002 بار لکه های روی دیوار را شناسایی کرد و ...
نکته جالبش اینجا بود که به دلیل شخصیت جالب حمید گاهی دلهره عاشقی اش تبدیل به خشم می شد و دق دلش رو روی ما خالی می کرد . مثلا یه بار حمید برای کاری از اتاق خارج شد حسن شوخی اش گرفت و در اتاق رو رو حمید بست هر چی حمید درزد حسن باز نکرد . بعد از چند دقیقه دیدیم حمید داره خودش رو به در میکوبه احساس کردیم اگه در رو باز نکنیم می شکنه در رو حسن باز کرد . حمید در حالی که موهاش سیخ شده بود و چشماش قرمز با بوته خاری وارد اتاق شد وافتاد به جون حسن.
از طرفی حمید که اینقدر عاشق دختره بود اعتماد به نفسش برابر صفر بود هرچی ما اصرار می کردیم به دختره هیچی نمی گفت و تا نزدیکای آخر سال اول اصلا دختره خبر نداشت که کسی عاشق دیوانه اش شده .
بالاخره با تهدید من و یکی دیگه از دوستان مجبور شده بره قضیه رو بگه . روزی که بهش گفته بود قیافه حمید دیدش داشت . همیشه فکر می کرد اگه بهش بگه اون ناراحت میشه عصبانی میشه یا تحقیرش می کنه ولی دختره خیلی راحت گفته بود من باید با پدرم صحبت کنم .
حمید که اینو شنیده بود مثل دیوانه ها وارد اتاق شد و شروع کرد به خوشحالی کردن و سرو کول این یکی و اون یکی پریدن .

۲۳ آبان ۱۳۸۹

خاطره ثبت نام

سرباز بودم تو یاسوج. منطقه سی سخت .آخرین روزهای شهریور 78 بود. گفتند امروز نتایج کنکور تو تله تکس اومده فردا هم روزنامه هاش میاد
رفتم تو تنها لوازم التحریری سی سخت و پرسیدم روزنامه سنجش اومده گفت نه ولی اگه میخوای شماره داوطلبی ات رو بده تاشب از تله تکس نیگا کنم . قبلش هم بگم زندگی ما تو اون روزها از زندگی برده ها بدتر بود . تو یه پاسگاه بودیم با امکانات خیلی کم . شب و روز در حال نگهبانی و گشت بودیم .آی سرما می خوردیم .
صبح روز بعد داشتم ازمی رفتم رو تپه (محل تاسیس پاسگاه قدیمی سی سخت) که یادم اومد به لوازم التحریری یه سر بزنم . به محض اینکه وارد شدم فروشنده که یه پسر هم سن و سال خودم بود گفت باید مشتلق بدی و الا نمی گم جواب چیه . گفتم بگو نتیجه چیه می دم . کد محل قبولی رو بهم داد . اصلا انتظارقبولی نداشتم چون واقعا الکی شرکت کرده بودم . تو اون وضعیت سخت سربازی خبر قبولی تو کنکور یعنی فراراز جهنم به سمت بهشت.
هرچی پول که تو جیبم بود (که نهایتش 3000 تومان می شد )دادم بهش .ولی پسره فقط 500 برداشت . سریع خودم رو رسوندم پاسگاه دیدم پیرمردی که نگهبان ساختمان حوزه بود برای بچه اش یه روزنامه گرفته گفتم آقای کریمی یه زحمت میکشی دفترچه شماره 2 رو برام بیاری گفت باشه بعدازظهر میارم .
تا ظهراصلا نمیدونستم کجا قبول شدم . تااینکه بعداز ظهر کریمی اومد دفترچه باز کردم و کد رو پیدا کردم دیدم .جلویش نوشته . کتابداری و اطلاع رسانی دانشگاه بیرجند مقطع کاردانی